داستان خنده دار عشق اجباری!



زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود، و شوهرش در آشپزخانه نشسته بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود.



در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…



زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید…



زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : “چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟”



شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید: هیچی‌ فقط

فقط کامنت