اشعار سید حمید رضا خوشدل

سید حمیدرضا خوشدل اهل آوه از توابع
شهرستان ساوه می باشم و در حال حاضر ساکن
ساوه . علاقه مند به شعر و شاعری هستم و
چند سالی است که در مطبوعات شعر می گویم
، به پیشنهاد تعدادی از دوستان تصمیم
گرفتم برخی شعرهایم را که در نشریات به
چاپ رسیده و یا می رسد را در این فضا
منتشر کنم .

ابتدا با نامِ یزدان بر زبان جرمِ انسان
را کند حیوان بیان : ای جماعت ، حاضرین ،
عالیجناب ! این جگر از متهم باشد کباب
این که می نامد خودش اینک بشر خون ز دستش
گرید اینک گرگ و خر هم پرنده ، هم خزنده ،
هم سُتور جمله سگ ها ، گربه ها یا موشِ
کور جمله جانداران آبی زیرِ آب شیر جنگل
یا که آهو یا عقاب هر چه حیوان ، الغرض
روی زمین از بشر زخمی بدارد بر جبین می
کند ما را شکنجه با فلک راممان سازد
مداوم با کتک بی جهت ما را نماید او
شِکار قتلِ ما را کرده تفریح ، ای هوار
پوسِتین یا شاخِمان را می کَند افتخاری
در اتاقش می زند نسلِ برخی را نموده
انقراض دارد حیوان زین جنایت اعتراض در
قفس از بلبلان تا شخصِ شیر متهم گاهی کند
ما را اسیر ده برابر پشتِ خرها بسته بار
چون قطاری دارد از خر انتظار ناتوان چون
گردد حیوان در اُمور می برد با ضربِ
شلاقش به زور بس که باشد این بشر بی
تربیت داده بر انسانِ جاهل ، خر صفت خر
کجا ؟! آن جاهلِ ظالم کجا ؟! خر پریشان می
شود زین ناسزا جنگ سگ ها یا خروسان را
بساط می کند برپا بشر با صد نشاط بهرِ
بازی جان گاوی بی دلیل هم ستاند هم کند
فخری طویل می زند بر گربه یا سگ ، سنگ و
تیر داده حیوان را بشر زجری کثیر گر همین
انسان که خواند خود فهیم می شدش با جمله
جانداران رحیم گر بدین باور ببود اینک
که ظلم چون به موران هم شود ، زشت و است و
جُرم بی شک اینک این جهان عاری زخشم قتل
انسان واژه ای از جنسِ شَرم گر بر آن
باور شد انسان مفتخر از جنایت ها نمی
ماند اثر لیکن اینک این بشر در محکمه تیغ
آزارش به صد حیوان زده ... جمله حیوانات
شاکی یک صدا : کن قصاصش تا بداند حال ما ...
لیکن انسان بودش از خجلت خموش با ندامت
حرف حیوان کرده گوش در خیالش شد مجازاتش
عیان شد قصاصش در تصور زخمِ جان خود به
زنجیری بدید اندر قفس گربه سنگش می زند
با هر نفس خر فراهم کرده صد من بارِ جو تا
کند بارت و گوید : هی برو دستِ خر بینی تو
شلاقی ضخیم آشنا با کارش هستی از قدیم
شیرِ نر آورده چاقو تا که مو از سرت چیند
که تا بافد پتو آمده بر قصدِ پوستت کرگدن
تا بدوزد منحصر کیفی خَفن سگ ببینی گوشه
ای با یک تفنگ بر کمر بسته قطاری از فشنگ
تا اگر ولگرد و نافرمان شوی یک فشنگ در
نزدِ سگ مهمان شوی ... از خیالت ناگهان با
صد هراس با تنی لرزان کنی خود را خلاص
خیس کردی از عرق بر تن لباس رو به قاضی می
کنی با التماس خدمتش گویی غلط کردم غلط
زین جفا کاری بخواهم معذرت رو به حیوان
هم بگویی هم چنین بعد از این دیگر نَورزم
با تو کین چون دمی آزارِ خود را کرده لمس
درسِ بسیاری گرفتم من زِ ترس ملتفت گشتم
که کارم بوده زشت زین سبب در بیتِ آخر
این نوشت : هر ستم کاری به مخلوقاتِ رَب
حاصلش گردد جهانی پر غضب ... سید حمیدرضا
خوشدل چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 8
اسفند 94 http://khoshdelnaghd.blogfa.com/
در خصوص شعارهای تبلیغاتی بعضی کاندیداهای مجلس ...


ای جماعت بهرِ تکلیفی به دوش

آمدم خدمت کنم با جنب و جوش

بار دیگر بنده کاندیدا شدم

اختری بر تارَکِ فردا شدم

آمدم تا با وکالت از شما

در بهارستان کنم شوری به پا

جاده ها در شهرتان ایمن کنم

شهر بی مقدارتان استان کنم

اخذِ تسهیلاتتان آسان کنم

درد امکاناتتان درمان کنم

نطق خود را در بهارستان چو شیر

بر وزیران بَردَهم پیوسته گیر

امتیازاتی نمایام اکتساب

دورتان گردانم از هر اظطراب

بیمه هایی بهر فردایی نِکو

تا که فرداتان کند غرب ، آرزو

سطح تجهیزات درمان ارتقا

تا شود آسان مریضان را شفا

کارگر یا کاسبان را در رفاه

غول بیکاری بیندازم به چاه

می کنم امکان ورزش را فُزون

می نمایم کاهِلی را سرنگون

صد علی دایی و صدها سوریان

آورم بیرون همی از کودکان

می نمایم کوچه ها را چلچراغ

در هوا بلبل پرد جای کلاغ

شهر بازی بهر شادی بر وفور

می کنم چشمان حُزن و غُصه کور

کشت و صنعت را فزایم اعتبار

کار فرهنگی نمایم بی شمار

کم نمایم در ادارات انتظار

مفسدان را جمله می رانم ز کار

بر هنرمندان نمایم افتخار

می کنم آثار ایشان ماندگار

شهرتان را الغرض از هر نظر

می نمایم در زبان ها معتبر

اینک اما بایدم یاری کنید

نام من را بر زبان جاری کنید

در مجالس ، در خیابان ، انجمن

گفتگوهاتان فقط در وصفِ من

از زرنگی های من با آب و تاب

با مخاطب گفته تا ، گردد مُجاب

عکس من را پشت ماشین ، روی در

روی هر دیوارِ پیدا ، در گذر

پشت شیشه ، در دُکان ها در محل

روی تیرک ها و یا روی دکل

هم بچسبانید و هم محکم کنید

بر تماشا عابران مُلزم کنید

زیر تصویرم شود حک این شعار :

بهر خدمت می کنم جانم نثار ...

تا شود آگه ز قصدم واجِدین

تا نگوید این یکی هم « نقطه چین ...»

تا که رایش را زند بر نام من

نیشکر باران نماید کام من

ای که تک تک رایتان را من فدا

اصلحی چون من نیابی با صفا

ای که رایت هم چو الماسی گران

لایقش تنها منم ای جانِ جان

رایِ شیرینت مکن هرگز حرام

لایقش تنها منم بر این مقام !

چون که من با تو نمی گردم غریب

بعدِ رفراندوم تو را باشم قریب

من نخواهم ترک آغوشت کنم

بعد رفراندوم فراموشت کنم

من نگردم با تو هرگز نارحیم

بعد رفراندوم بباشم چون قدیم

وعده هایم جمله می ماند به یاد

بعد رفراندوم نیفتد دست باد

هم چو اینک خادمی باشم مرید

بعد رفراندوم نگردم ناپدید

مردمی هستم و خاکی چون کنون

بعد رفراندوم نگردم واژگون ...

حال اگر فرضا کمی غفلت کنم

یا فراموشم شود همت کنم

یا ببینم وعده هایم را بَعید

یا اگر قدرت مرامم را دَرید

گر شدم من جای خادم یک امیر

گر شما را جمله دیدم دست زیر

شک نکن تا انتخاباتی دگر

انقلابی می کند در من اثر

می نمایم پشت میزم را رها

می کنم خود زین تکبرها جدا

بار دیگر با شما گردم رئوف

هم غذاتان می شوم در یک ظروف

وعده ها را می کنم افزون ز پیش

بار دیگر می شویدم قوم و خویش

پس بلا شک از شما دور این هراس

چون مجدد من روم در این لباس

پس به دور از دغدغه کن انتخاب

تا شوم خادم شما را در رکاب

حرف پایان بشنو ، تبلیغم خلاص

خادمم ، قصدم بُود خدمت به ناس ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 3 اسفند 94
نامه ای از ملت ایران به خودرو اندازان داخلی و حمایت از تولیدشان ، تا خدای ناکرده دلواپس عواقب ناخوشایند برجام بر تولید انحصاری اشان نباشند ...

سلامی هم چو گرما زیر کرسی

به خودروسازها ، همراه مرسی !

سلامی محکم از ما هم چو سیبک

بر این پیچیده صنعت هم چو پیچک

درودی بی کران بر فخر صنعت

به محصولی که ایمن گشته شهرت

سلامی از سراسر خاک ایران

به محصولی که ناجی دارد عنوان

به لطفش در تصادف های ناجور

بلایا جمله می گردد ز ما دور

زبان الحق که عاجز در سپاس است

قلم مبهوت این تولید خاص است

ادب حکمش ولی باشد که تقدیر

شود نامی که صنعت کرده تعبیر

نبوغی را که در نزدش فِراری

تمسخر می شود با نام گاری

شورلت ، مازراتی یا هیوندا

ز خلاقیتت شد جمله رسوا

سپاس ای چشم صنعت روشن از تو

پیاپی افتخارات من از تو

شنیدم این اواخر بیم برجام

به قدری داده تلخی بر شما کام

شما را اندکی آزرده خاطر

هراس از یک رقیبی در مجاور

ولیکن غافلی از خلق بیدار

نمودی غفلت از این خلق هشیار

همان خلقی که با تولید ارزان

نمودی خدمتی بی حد بر ایشان

همین ملت که عمری بی نهایت

ز محصولاتتان دارد رضایت

همین ملت که با محصول عالی

بر ایشان هدیه دادی شور و شادی

نکردی کیفیت را ذره ای کم

از این رو جای پایت گشته محکم

بدین علت به پاس آن هدایا

نمی زاریمت هرگز دست تنها

ز محصولات زیبایت حمایت

چو تکلیفی بود بر این جماعت

مگر ما خائنیم ؟! رویم به دیوار

که لطفت را کنیم این گونه انکار

به فرقون های غربی آوریم رو

گذاریم انحصارت افتد از سو

نه جانم خاطرت باشد ز ما تخت

که ما را داده ای با نامت عادت

چو ایرانی خیانت را بلد نیست

نصیبی جز تو ما را تا ابد نیست

برو بنشین بزن بشکن بر این بخت

که هم ما بر تو حامی بوده هم نفت

محال است انحصارت را تزلزل

که با مهرت زدی بر قلب ما پل

از این دلواپسی دیگر حذر کن

پرایدت را مدل هایی دگر کن

مکن شک می نماییمش خریدار

تف اندازم به تولیدات کفار

مکن شک صنعتت گردیده جاوید

درخشان نامتان در ماه و ناهید

در آخر گویمت ای نور دیده

که ایران جمله یارت تا همیشه ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 26 بهمن 94

برای روز پرستار
چون که فارق گشتم از دانش سرا

با خودم گفتم که جَستی از بلا

از تلاشت مدرکی آمد ثمر

گشته ای دیگر پرستاری قدر

می شوی شاغل ، کمر بندی به کار

کسب روزی می کنی با صد وَقار

بر مریضان می دهی یاری به شوق

می دهد اجرت خدا در هر اُفق

هم به دنیا منفعت ، هم آخرت

الغرض باشد تو را خیر عاقبت ...

ای دریغا آن چه می دادم وَعید

در حقیقت ظاهرا بودش بعید

صد دریغا شد چو تحصیلم تمام

روزگارم داسِتانی شد دِرام

با دو صد آیین و یک صد واسطه

با هزار و یک صد و ده رابطه

نرسِ درمانگاهم اینک ، ای دریغ

بشنو احوالاتم اینک ای رفیق

از پرستاران ویک دریا جفا

بشنو تا برگویمت این ماجرا :

تا مریضی را شود درمان تمام

بر پرستاران شود راحت حرام

هر که می گردد به بیماری دچار

نزد ما گاهی بگردد بی قرار

گر که پُر باشد دلش از روزگار

می نماید کُلِ اجدادم قطار

گر بگردد خرج درمانش گران

هم چو رندان می کند نامم بیان

گر که امکاناتمان باشد قلیل

با غضب پرسد ز من گاهی دلیل

گر کشد گاهی کمی بیش انتظار

بر من آرد هم چو بمبی انفجار

گر بریزد قطره ای خون از مریض

هَمرَهَش بر من بتازد با ستیز

وای اگر سوزن ز رگ آید برون

می شود بر مغزم آن جا واژگون

لیکن اینان نزد دکتر هم چو موش

هم چو دیواری که می باشد خموش ...

پول افزون را پزشکان می برند

بر پرستاران ولی غُر می زنند

گو مگر ما مالکیم بر این بنا ؟!

از چه تنها می شوی شاکی زِ ما ؟!

ما که اینک خود ز خون ها بر جگر

عمرمان طی می شود با صد خطر

بیم بیماری و ویروسی جدید

بیم لیزرهای سوزان چون اسید

با حقوقی اندک از بهر معاش

بیم قسطی که دهد روحت خراش

می شوی گاهی ز شغلت نا امید

این تخصص را بخوانی نا مفید

لیکن اما عاشقی در این مسیر

بر پرستاری بِداری دل تو گیر

بهرِ بهبودی به بیماران شفا

آرزویت بوده هر دم از خدا

قطره ای گر در مداوایم سهیم

باشدم این قطره دریایی عظیم

پس بدارم تا به دستانم توان

از پرستاری نرنجم یک زمان

اجرِ خود می گیرم از آن کردگار

بر پرستاری نمایم افتخار

گر که برگردد عقب روزی زمان

گر مُکرر هی بگردم نوجوان

گر بپرسندم : چه شغلی انتخاب ؟

با پرستاری دهم بی شک جواب ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 25 بهمن 94
صد هزاران آفرین بر این هنر !


در خصوص طنز زیبای آقای احمدی نژاد در مورد نامزدهای انتخاباتی و همچنین خواهش از ایشان که به طنازی ورود پیدا نکنند و جماعت طنز نویس را از نان خوردن نیندازند ...

مرحبا چون « دهخدایی » در زمان

از « گل آقا » بُرده ای یکصد نشان

شک ندارم گر که « حالت » زنده بود

از نوشتن های خود شرمنده بود

گر « صلاحی » طنزتان را دیده بود

می نمودش طنزتان را رهنمود

شاهکاری گشته طنزت بی گمان

اندکی بَردِه به طنازان امان

آفرین بر این همه نو آوری

می توانی جک بگویی یکوری ؟

در عجب باشم چنین طنزی قُطور

این چنین طنزی درخشان چون بلور

این چنین طنزی که طنازانِ ما

جملگی در درکِ آن باشد گدا

در چه حالی شد ز افکارت عبور

من که هَنگیدم ز بس کردم مرور

« بعدِ رفراندوم نمایید ازدواج »

بارالها من که گشتم هاج و واج

صد هزاران آفرین بر این هنر

جملگی خم شد ز طنازان کمر

جملگی شان را چنین طنزی بعید

از « عبیدش » هم محال است این پدید

گر به طنازی شما گردی نِماد

می نمایی کار طنازان کِساد

نان ایشان جمله آجر می شود

طنزشان یکسر تنفر می شود

با تمنایی فزون بعد از سپاس

از شما خواهش کنم با التماس

پا ز طنازی نما اینک برون

تا نیفتد نانِ طنازان به خون

تا نگردانی تو ایشان را زِ کار

نانشان در سفره ماند استوار ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 19 بهمن 94
گناه اکبر !


در راستای باز شدن روابط خجالت آور با اروپای بی تمدن و سفرهای رییس جمهور به این بلاد ، از زبان طرفداران هاله ی پر نور سابق !

شیخ حسن الحق خجالت آور است

این روابط چون گناهی اکبر است

با اروپایت چه کار است ای رفیق ؟!

با چه رویی پا نهی بر این طریق ؟!

می روی پاریس و رُم ، صدها هوار

گشته ای با این جماعت ، هم قطار

غربیان را می نشانی بر کنار

آبرومان زین عمل ، گردد بخار

چون شدی با این مفاسد هم نشین

شد عرق جاری ز شرمم بر جبین

رویم از خجلت به دیوار است و در

خم نماید آخر این خفت کمر

سرنگون شد ای دریغا اقتدار

اقتداری را که بودش یادگار

یادگاری از ابَر مردی که نور

بر سرش چون هاله ای بودش حضور

او که با لطفش شدیم زین خطه دور

شد ز لطفش چشم غربی جمله کور

آن که جیپوتی شد از او اکتشاف

تا که با ایشان نماید ائتلاف

نام سومالی در ایران چون بلور

ارتباطاتی نوین بر ما ظهور

دیگر اما بر فنا شد آن تلاش

دیپلماسی را زدی اینک خراش

دود این ناپختگی در ارتباط

می رود در چشم ما ، ای دیپلمات !

مشورت گر می نمودی یک سفر

با همان که هاله دارد روی سر

پند او بودت هم اینک رهنما

بر تعامل با جهان بی اعتنا

کینه ورزی می نمودی با جهان

آشتی را عاملی بر صد زیان

خیرِ تحریمات را کردی فنا

چون ندادی سقف تحریم ، ارتقا

لیکن اما چون که بودی نابلد

راه تحریم با مدارا کرده سد

آن اروپا را که در صنعت فقیر

با علومی در سیاهی هم چو قیر

قابلَش دانسته تا ایرانِ ما

در روابط بردهد ایشان بها

هم سومالی ، هم جیپوتی شد تلف

شاخه ای گل ، شد تبادل با علف

ننگِ این تدبیرتان تا بی کران

روی پیشانی همی باشد عیان

شرمم آید چون روابط شد نکو

زین سبب باشد مرا یک آرزو

آرزو دارم مداوم آن عزیز

آن که گفتارش لبالب پر ستیز

کشورم را تا ابد باشد مدیر

آن ممه در دام آن لولو اسیر

یکصد افسوس یکصد حسرت یکصد آه

کشورم افتاده اینک عمق چاه

کشورم آمد برون از انزوا

با جهان گردیده کشور هم نوا

شرمم آید ، می کشم خجلت شدید

شیخ حسن ، الحق که گشتم نا امید ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 10 بهمن 94







توصیه ای به رد صلاحیت شدگان !




پندی از یک اصولگرا به یک اصلاح طلب پررو که هر چه صلاحیتش رد می شود از رو نمی رود و بار دیگر ثیت نام می کند ...

رویتان الحق که باشد سنگ پا

ای عجب رویی بباشد بر شما

رویتان الحق ز خیلی رد شده !

روی دست بچه پرروها زده !

با چه گویش ، با شما گویم سخن

تا که روتان کم شود در این وطن ؟!

این صلاحیت چه تعدادی دگر

رد بگردد بر شما دارد اثر ؟!

تا چه میزان گویم از صدها نظر

نامتان دارد بر این کشور خطر ؟!

تا چه مقداری شما را با دلیل

وقت رفراندوم نمایانام ذلیل ؟!

تا به کی باید که در هر مرحله

نامتان با ریزشی چون زلزله

هم چو آواری فرو ریزد ز بام

تا کنی دیگر حذر زین ثبت نام ؟!

این رقابت از رقیبان بی نیاز

میل آن دارد که باشد یکه تاز

خواهشا قدری ز روتان کم کنید

جملگی سر از برایم خم کنید

یادتان باشد که هرگز بی سبب

ما رقیبی را نمی رانیم عقب !

می نمایم گر شما را برکنار

این عمل دارد دلایل بی شمار

می شمارم اندکی با اختصار

تا که دستت گردد اینک آشکار

فتنه گر هستید و بی ایمان و دین

آلتی در دست شیطانی لعین

غالبا از هر چه قانون منزجر!

جمله قانون را بخوانیدش مضر !

جمله با افکار غربی هم قطار !

می دهید اغلب ز آزادی شعار

با نو اندیشان ندارید اختلاف

منتقد را پاسخ ، اغلب انعطاف

جمله با افکار روشن هم مسیر

جمله در فرهنگ ایشان یک اسیر

غالبا بی شک خیانت می کنید

با نفوذی ها شراکت می کنید

پس دگر با این شواهد شد عیان

جمله تیری بوده اید از یک کمان

جمله با احزاب خردادی رفیق

با تفکرهای ایشان ، هم طریق

پس بود حق تا به تشخیصی ز من

جملگی تان را نمایم ریشه کن

آن چه باشد مملکت را احتیاج

آن چه اینک داده دلواپس ، رواج

اجتناب از این عقاید های تار

نسل خردادی جماعت ، تار و مار !

انتخاباتی سراسر شوق و شور

از سلایق های گوناگون به دور

یک رقابت با هم اندیشان خویش

تا که پیروزش خودم باشم ز پیش

پس چو گفتم بر شما این عاقبت

از چه کاندیدا شده ای ، بی جهت

چون شوی رد ، از چه آیی بی حصول

روی خود کم کرده ، پندم کن قبول

گر چه می دانم ز رو هستی غنی

زین سبب از من نداری پیروی !

در رقابت های آتی با امید

بار دیگر می شود رویت پدید

من ولیکن هم چنان با اقتدار

نام ردت می نمایم انتشار

حذف نامت از رقابت ، کار من

تا کنم هم سو تو با افکار من

در سیاست تا شوی سرباز ما

هم نوا گردی تو با آواز ما

غیر از این راهی نداری ، ای رقیب !

این چنین کاذب نده خود را فریب

پند آخر گویم و ختم کلام

بیش از این وقتت مکن دیگرحرام !

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 3 بهمن 94






نامه ای به جیپوتی ...




سلامی با دو خاور عرضِ پوزش

به جیپوتی به مهدِ علم و دانش !

به سردم دارِ صنعت در رقابت !

به پرچم دارِ قدرت در شهامت !

به جولان گاه سرداران ورزش !

به جنگاورترین عنوان ارتش !

به جیپوتی که نامش هم چو اختر

به اطلس ها ، مثالش دب اکبر

به جیپوتی درود اینک ز ایران

کنون با احتراماتی فراوان

تمنا می کند ایران به خواهش

تقاضا می نماید بهر بخشش

که گر سهوا خطایی سر زد از ما

گناهی گر زما گردیده پیدا

ببخش ای سرور و آقای دنیا !

که بر ما کودکان ، هستی تو بابا !

پشیمانیم و با عرض ندامت

کشیم اینک ز درگاهت خجالت !

کنون با کوله باری از صداقت

شود دریایی از پوزش قرائت

بزرگی از بزرگان می زند سر

بزرگی از تو خواهم ای دلاور!

بزرگی کن روابط را ز سر گیر

که قهرت می زند بر قلب ما تیر

تو تنها یادگاری ای برادر

ز آن مردی که بودش هاله بر سر

به لطفش جز تو همراهی نداریم

جز آغوشت دگر راهی نداریم

پذیرا پس کنون بر عذر ما باش

به ما بخشش عطا کن ، یار ما باش

بکن عازم ز جیپوتی سفیران

ز ایران هم روان گردد وزیران

چو سابق دوستی مان گردد آغاز

ز جیپوتی به ایران ، خطِ پرواز

چو جیپوتی کند ایران حمایت

بر ایرانی کند دنیا حسادت

چو جیپوتی کند بر خاک ما پشت

خورد هر دم بر ایران از جهان مشت !

ز جیپوتی در ایران این حیات است

ز جیپوتی جهان را یک نشاط است

به جیپوتی ز ایران صد سلامت

در آخر عمرتان تا بی نهایت ...!

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 20 دی 94







از زبان کاسبان تحریم ...


هم چو آتش می کشم آه از نهاد

شد ز سازش دخلِ بازارم کساد

لطف تحریم از تجارت شد جدا

این توافق ، ثروتم را شد بلا

من ز برکت های تحریم از وطن

با طلا صد پُل نهادم تا پکن

هر چه بر مردم فزون می شد فشار

من دلاری می نهادم بر دلار

هر چه می شد زار و لنگان اقتصاد

درب همیانم همی می شد گشاد

الغرض بودم به مکنت بی نظیر

تا که رفتش ای دریغا آن مدیر

آن که بودش هاله بر سر در سخن

او که با چاوز چو روحی در دو تن

او که در پاکی به دور از اختلاس

کم نشد هرگز ز کشور ، اسکناس

آن که بی شک با سیاست های او

لفظ کاغذ پاره یا لفظ لو لو

سیل تحریمی روان شد بی امان

یک دلاری ها سه چندان شد گران

رفت و دیگر گشته آجر نان ما

این توافق داده ما را بر فنا

سود ما آید برون از اختلاف

کسب ما شد در خصومت اکتشاف

رفت و دیگر گفتگوها با جهان

از خصومت ها ندارد یک نشان

دوستی چون اژدهایی با دو سر

دشمنی ها را نماید بی اثر

رفت و اینک عده ای در گفتگو

صلح و سازش را نماید جستجو

سازشی با عزت ، اینان را هدف

کسب ما گردد در این مقصد تلف

چون ز تحریم این وطن گردد رها

کسب ما زین ضربه می افتد ز پا

زین سبب قدری کنون دلواپسیم

هم چو مرغی مانده در یک محبسیم

پس بدین رو با هزاران احترام

خواهم از این ناشیان بی مرام

هم چو سابق با زبانی تند و تیز

گفتگو ها ارمغان آرد ستیز

هم چو سابق با تمسخر در کلام

پاره کاغذ ، نامه ها را داده نام

تا که تحریمی نگردد کم ز ما

تا که ابرویی نگردد خم ز ما

گر چنین گردد دگر با افتخار

نامشان در سینه گردد ماندگار

ما دعاگوشان بباشیم تا ابد

تا ابد ایشان ز حق گیرد مدد ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 17 دی 94



برای روز دانشجو
دانشجو و مدرک !! (کاریکاتور )



ای جوانی که با صد عشق و شور

در پی دانش روی ، تا مرز گور

چشم خود بر خواب خوش کردی حرام

دوسِتانت بر تو خر خوان داده نام

دیپلمی را شد سرانجام این تلاش

مدرکی ارزنده چون یک کاسه آش

سالِ آخر در دبیرستان ، به زور

کردی از دیوار کنکورت عبور

نامِ تو گردیده دانشجو، کنون

پیشِ رو باشد تو را راهی فزون

بهرِ کسب مدرک از دانشسرا

تازه آغازت شود صد ماجرا

گام اول بر تو باشد شهریه

آن چه خون از رگ ، نماید تخلیه

تا ندادی ، ره نداری بر کلاس

بسته گردد بر تو ره بی اسکناس

چون که دادی ، گویمت هم بعد از آن

دردسرها آیدت از آسمان

خرج کاغذ یا کتب ، کیف و قلم

پرسه هایی از برایِ نرخ کم

خرج ایابی که داری یا ذهاب

خرج مسکن از برای جای خواب

خرج کفشت یا که تن پوش و لباس

بهر تخفیف خریدت ، التماس

خرج اطعام تو با تخمی ز مرغ

تا پزی آن را تو بر یک صد طُرُق

املت و خاگینه یا بیش از همه

قسمتت نیمرو بگردد تغذیه

چون دگر با حوصله گردی غریب

می شوی خرج جدیدی را نصیب

هر دُروست را که تحقیقی بُود

می خری آماده اش از یک بَلد

می دهی تحویل استادت که او

نمره اش را بر تو گرداند نکو

خرج بسیاری تو را باید لذا

تا که یک مدرک نمایی ارتقا

جز مخارج ، دردسرهایی دگر

می نماید تا ، زِ دانشجو کمر

فصل گرما و حرارت های باد

فصل سرما با دمای انجماد

انتظار یک دَه از استادِ خویش

می کند گاهی غرورت را پریش

غیبتت گاهی شود بیش از مجاز

تا به جانت افتد از حذفی ، گداز

می روی گاهی حراست بی دلیل

می کنندت با سوالاتی ذلیل

بعد از آن دیگر به زیرِ ذره بین

می شوی گاوی ، سفیدی بر جبین

گه شوی بیمار و گاهی خستگی

می کند بی تابت از این زندگی

امتحان و حسرت یک خواب سیر

استرس هایی که گرداند تو پیر

جان به لب باشی دمادم بی قرار

بس کِشی از ترم آخر انتظار

در گمان فارغ زِ تحصیل ار شوی

با سعادت ها دگر همسر شوی

مدرکت را چون ستانی ای دریغ

خود ببینی خُفته در خوابی عمیق

می کنی هر جا تو مدرک را عیان

از درِ یک کوزه می گیری نشان

پرس و جو گردد تو را از ارتباط

با که داری در روابط اختلاط ؟

با رییسی یا وکیلی یا وزیر ؟

با فلان تاجر و یا شخص مدیر ؟

رشته ی پیوندت آیا محکم است ؟

دستت آیا با ریاست در هم است ؟

گر چنین باشی تو را با افتخار

بی گزینش می دهم صد اعتبار

بی کسی لیکن و یا بی آشنا

بخت ویرانت چو بَم گردد فنا

یک صد و ده تا تخصص با سند

بی روابط می شود بارش نَمد

وقت ما را هم مکن دیگر تلف

تا نَروید زیر پایت هم علف ...

این شود آری تلاشت را حصول

دارمت پندی ، نگویی گر فضول

هر چه دانشجو بباشی در علوم

با بسی مدرک به تعداد نجوم

محنتی بیش از فراوان بایدت

تا شود شاید پشیزی عایدت

پند من را حلقه کن در گوش خود

نِفله در دانش مکن این هوش خود

رو تجارت کن که فردا تاجران

ثروتش گردد مثال شاعران

فارغ از اندوه و درد اندر رفاه

می شوی بر مُلکِ لذت ، پادشاه

بسترت تختی ز آسایش شود

بالشت موجی ز آرامش شود

گر ندارد بر تو پندم یک اثر

تا کنی زین راه بی حاصل حذر

چون به فردایت رسیدی زین طریق

خاطراتت را مروی کن دقیق

پند ابیاتم اگر بود اشتباه

لعنتم کن تا بسوزم هم چو کاه

گر حقیقت شد ز پندم آشکار

در میانش با رفیقانت گذار ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 16 آذر 94



اخطاری از یک دلواپس به هم اندیشان خود از بابت جلوگیری از ورود اصلاح طلبان به مجلس ...


الا ای هر که در مشق سیاست

گرایش بر اصولت گشته قسمت

الا ای آن که اصلاحات و خرداد

به نطقت می شود با فتنه ایراد

الا ای آن که بر این طیفِ گمراه

بگردد تا ابد نفرینت همراه

ببندیشان به تندی بر خیانت

بگیریشان به طوفانی ز تهمت

بخواهی جمله ایشان را به عُزلت

نخواهیشان ببینی در رقابت

مزاجت با رقابت های قدرت

نسازد جز به میدان های خلوت

کنون باید تو را هُشیار کردن

خبردار از همه اخبار کردن

که این دلواپس شوریده احوال

به افکارش هجوم آورده جنجال

چو من دلواپس فردای این خاک

نیابی در زمین یا روی افلاک !

پس اینک هوش و عقلت ر ا به من ده

که آگاهت نمایانم ز فتنه

شنیدم این اواخر این جماعت

برای انتخاباتی که ملت

در آن شرکت نماید تا که تنها

به رایش حَک نماید نامی از ما

حضورش را نموده رسما عنوان

که با برنامه می آید به میدان

ز میدان ، خلوتش را می زداید

رقیبی بر رقابت می گمارد

رقیبی می گمارد روشن افکار

که تندی را کند پیوسته انکار

مکرر ساز سازش را نوازد

مداوم دوستی را پایه سازد

نه حرفی گوید از جنگ و نه هاله

نه بر لولو نماید یک اشاره

نه وِردی تا که هر جا اختلاس است

بخواند ورد و پاکش خواند آن دست

تماما الغرض عاری ز تدبیر

بلایایی که ما را گشته تقدیر

تصور کن اگر- رویم به دیوار-

کثیری زین تفکرهای بیمار

رساند قایق خود را به خشکی

نشیند در بهارستان به کرسی

یقین دیگر تحجر یا که افراط

قدیمی گردد و افتد به اسقاط

یقین دیگر ، دگر اندیش و احزاب

سخن راندن برایش می شود باب

بلی ، بی شک در این افکار روشن

به آسایش و آزادی دهی تن

به هشداری نشان دادم که فردا

شود ابیاتمان این گونه معنا

چو ابیاتم ببینی گشته تعبیر

ز کودک، جای تَر ماند به تصویر

بباید تا که باقی مانده فرصت

ببندی ره بر این طوفان وحشت

بر ایشان این رقابت کرده مسدود

سپس گویی که ملت کرده مطرود !

که ایشان جمله مزدورند و جاسوس

نفوذی از اروپا یا که از روس

همه گرگند و بر تن رختی از میش

هدف ، ویران نمودن از پس و پیش

تبر باید زدن بر این تفکر

زنی حد ، پایشان را با تذکر

چو بستی پا دگر زین طیف مزدور

ز ما دلواپسی ها می شود دور

شود دلواپسی هامان چو آرام

سعادت بر وطن گردد سرانجام

مرا دلواپسی تکلیف و اجبار

به تکلیفم شما را دادم اخطار ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 1 آذر 94





چرخ صنعت پنچر است


طبق آن لافی که در اخبار ماست

چشم گیتی خیره بر هر کار ماست

در جهان در هر فنونی برتریم

زین سبب در چشم آنان خنجریم

هم به صنعت ، هم به دانش ، در جهان

لافِمان باشد زمین تا آسمان

در عمل لیکن مسیری دیگر است

در حقیقت چرخ صنعت پنچر است

تا که افتد پرده از این ماجرا

بر شما گویم مثالی آشنا

از دو صنعت ، در ترقی منجمد

هر دو با هم قاتلانی متحد

این یکی ره ، نام آن یک خودرو است

نام هر یک از فضاحت مملو است

هر یکی را کیفیت امری غریب

عاملی در ثبت کشتاری عجیب

بس فزون ارقامشان در مرگ و میر

همطراز آمارشان با جنگ و تیر

خودروها با قیمتی سر در نجوم

روز مشتاقان نماید هم چو شوم

چون که تولیدش بُود در انحصار

این لگن بر خود نماید افتخار

جاده هامان هم دگر از هر نظر

ارمغانی را ندارد جز خطر

آن چه کوتاهی نمی گردد در آن

بوده تنها اخذ پولی بی زبان

این که گفتم را عوارض بوده نام

آن چه او را جمله خوانیدش حرام

هر دو صنعت الغرض در ایمنی

شهرتش باشد همانا آبکی

چون ندارد جانمان این جا بها

این چنین بر ما جفا گردد روا

آن چه برخیزاند از مغزت بخار

یا دمای خون رساند بر هزار

بی گمان باشد همان لافی که ما

خود نمودیم در حصارش مبتلا

صنعتی را این چنین آشفته حال

خوانده ایمش در فضیلت بی مثال

بار الها بهرمان رو کن نظر

تا که بیداری کند بر ما اثر

تا که زین پس در ازای هر شعار

چرخ همت در عمل افتد به کار ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 26 آبان 94

http://khoshdelnaghd.blogfa.com/


از زبان طبیعت با مخربان طبیعت
عکس های خنده دار, حفاظت از محیط زیست

طبیعت هستم و دارم سلامی

و دارم با بشر اینک کلامی

کلامی از دلی پر خون و سوزان

شکایت های بسیاری از انسان

کلامی از تنی رنجور و زخمی

که نابُرد از بشر ، جز خَدشه سَهمی

تنی خالی ز یک جو جای سالم

ز انسانی که خود را داند عالِم

تنی با یک دو صد نِشتر ز ظالم

که بودش بر بشر همواره خادم

بشر را هم چو یک مادر ، فداکار

عطا کردم ز جان الطاف بسیار

بشر لکن مرا هم چون هَوو دید

تبر زد بر درخت و شاخه برچید

نفس دادم ، نفس بر من تَبه کرد

ز صنعت آسمان بر من سیه کرد

ز دریا ثروتش دادم دو چندان

نمک خورد و زمین زد او نمکدان

روان شد فاضلابش سوی دریا

بُرید از تَن دگر بازوی دریا

سواحل موج دریا را چو بالش

نسیمش چشم انسان را نوازش

به زیبایی بشر را خیره می کرد

صفایی را به قلبش هدیه می کرد

بشر لیکن شریک ساحلم شد

ز من سودش گرفت و قاتلم شد

رسیدش چون به پایان هر سیاحت

ز پسماندش شد آن جا مَهد نفرت

بشر از دولتِ من آتش افروخت

همان آتش بلا شد پیکرم سوخت

همان آتش گهی از روی غفلت

ز جنگل واگذارد داد و حسرت

بگیرد جان ز جنگل گه تجارت

بسازد بر مزارش صد عمارت

نویسد بر درختان یادگاری

ندارد با درختان سازگاری

بسا صد رود دیگر هم چو هامون

دلش گردیده از کار بشر خون

بسا صد دشت و کوه و صد بیابان

که خواهد از بشر گیرد گریبان

طبیعت هستم و خواهم ز آدم

رسد فریاد پر دردم به عالَم

بشر را گویم آیا در سخاوت

ندادم بر تو از هر گونه نعمت ؟!

به من هر جا اگر کردی محبت

سخاوت را رساندم تا نهایت

نشاندی گر نهالی در دل خاک

تو را دادم فراوان میوه ی پاک

نهادی گر به خاکم دانه ای را

تو را دادم عَوض یک خوشه ای را

به من گر یک دهی صد می ستانی

ندارد دوسِتی با من زیانی

رسانی گر به رخسارم طراوت

نمودی از حیات خود حمایت

سلامت در تنت مَرهونِ من باد

تو را در هر دَمت باید زِ من یاد

به من گر بد کنی بر خود نِمودی

خودت بر ذلتِ خود دَر گشودی

تصور کن که هم دریا و هم کوه

درخت و رود و جنگل های انبوه

همه گردیده در یک لحظه نابود

خیالش هم برآرد از سَرت دود

مرا پس تا توانی پاسِبان باش

مَرنجان و کمی هم مهربان باش

جفا بر من جفا بر کودکت باد

ستم بر آن عزیز کوچکت باد

جفا بر من جفا بر پیر و بُرنا

ستم بر نسل امروز است و فردا ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 15 شهریور 94





دنیای مجازی


« به نام خداوند جان آفرین »

خداوند واتس آپ و لاین آفرین

خداوند اینترنتی هم چو نور

خداوند وایبر ، چت از راه دور

خداوند ایمیل و یاهو ، گوگل

خداوند تانگو ، خدای جیمیل

خدایی که ما را ز گِل آفرید

ز روح خودش در تنِ گِل دَمید

گِلش شد بشر در زمین ریشه کرد

زمین را دگرگون از اندیشه کرد

به فکرش رسد هر چه باشد بعید

به دانش بسازد به هر در کلید

بسازد که آسایش آید ثمر

دریغا که گاهی شود درد سر

کنون بحثِ ما بحثِ اینترنت است

که هر جا روی بر سرش صحبت است

سراسر همه خاک ایران زمین

بِدارد همه مهر نِت بر جَبین

تماما ز هر ایل و کیش و تبار

بباشد به دنبال نت بی قرار

گروه کمی در پیِ دانش است

که تعدادشان رو به فرسایش است

گروهی به دنبال اخبار روز

که میراث ایشان بُود حرص و سوز

گروهی که کارش تجارت بود

بر او نت همه سود و ثروت بود

مجازی چو دارد ز معنا نشان

نگردد حقیقت در آن جا بیان

گروهی بود کارش آن جا دروغ

بلوف کرده بازارش آن جا شلوغ

طرف با مَدد های غیب و نهان

کند دیپلمش را نهایت عیان

بنامیده او را غضنفر پدر

بِشد در جوانی یکی شَر بِخر

رُخش را به خوابت ببینی اگر

ز وحشت شود جای خواب تو تَر

گذارد اگر آجری زیر پا

شود مادرش قامتش را فدا

غضنفر خِپل شُهرتش در محل

ندارد به سر زُلف و باشد کچل

بدارد چو خنجر دو دندان نیش

دهان تا گشاید دلت کرده ریش

ولیکن اگر بر وِبَش سر زنی

ز حیرت در آری پَر و پر زنی

ندارد به وِب از حقیقت نشان

چنین وصف خود کرده در وب بیان :

بُود نامم اشکان به قد هم چو سرو

رسد شهرتِ نام نیکم به مَرو

همه مرد و زن مَحوِ سیمای من

همه محو سیمای بیتای من

چو مانکن بود در محل قامتم

شده دلبری هر دمی عادتم

به همراه یک دسته از نخبگان

به سمت اروپا شدم من روان

به رنجی که وصفش نگردد ادا

گرفتم ز لندن یکی دکتری

یکی از مفاخر به لندن شدم

سپس عازم خاک میهن شدم ...

در آخر همی گفته از معضلات

ز غربت که دارد بسی مشکلات

چه گویم که رویم به دیوار و در

غلط هر لغت را کند بی ثمر

بیان گر که خواهی کنم گافِ او

کِشم پَرده از غربت و «قافِ» او

امید است که با رحمت کردگار

هدایت بر اینان بگردد نثار...

گروهی بباشد که در هر زمان

بود لازمش نت قوی تر ز نان

حیاتش بشر گر بباشد به آب

نفس بی نت آرد بر اینان عذاب

گذارد اگر در خیابان قدم

و یا در ترافیک بسیار و کم

سر مکتب درس علم و هنر

به هنگام بگذشتن از هر گذر

به هر جا که مهمان بَزمی شود

به مطبخ زمانی که شامی پزد

نشیند در آن دم که در مستراح

و یا پشت رُل وقتِ راندن به راه

به هنگام بَزم و طَرب یا عزا

دمی را ز گوشی نگردد جدا

مگر شب که هنگام خفتن رسد

ز تن هوش انسان همی پر کشد

همه سَرپُر از حس مسوولیت

نگردد کم از کارشان کیفیت

بباشد غَنی هر یک از پشتکار

بود هر یکی مایه ی افتخار

بنا کرده هر کس خودش ده گروه

مدیری بود در صلابت چو کوه

چو باشد ز آهن همی همتش

ندارد رضا بر همین غیرتش

بود عضو فعال ده جا دگر

حضورش به هر جا بود مستمر

نویسد گهی در گروهی به نثر

هر آن چه که در دل بدارد ز دَهر

گهی هم به تصویر و گاهی به نظم

و گاهی به تحقیر و کل کل به اخم

گهی هم به قر یا ناراش ناش ناراش

گهی راز نا گفته ای گشته فاش

گهی دردی از دل به یک ناشناس

گهی بستن دل به یک فرد خاص

گهی رنجش اندر دل یک نگاه

نگاهی که هم سو نگردد به راه

گهی صد سخن از سیاست شود

نظرهای رنگین روایت شود

چنین الغرض هر که با یک هدف

کند گوهر وقت خود را تَلف ...

دریغا که شد مادرم هم مدیر

مدیر گروهی بسی بی نظیر

زده دعوت آن جا همه خاله ها

شود صرف غیبت در آن جا قُوا

دلش هر که باشد پُر از شوهرش

به غیبت کند شکوه با خواهرش

ز جاری بود لیکن اغلب سخن

و یا خواهر شوهر بد دهن ...

چو فرهنگ مصرف بود اشتباه

بدین سان شود اغلبا نت تَباه

بود آفت این فقرِ فرهنگ ما

پیام آوری باشد از ننگ ما

بود گر چه در نت معایب کلان

بود صد دو چندان ولی حُسن آن

دهی سطح فرهنگت ار ارتقا

جهالت بگردد گریزان ز ما

در آخر تو ای ایزد رهنما

شتابی بر این نِت نمایان عطا ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 21 مرداد 94



داستان بعضی ها


اندر احوالات عزيزاني که با نيت و ظاهري خوب وارد دانشگاه مي‌شوند و بعد از گذشت ترمي‌ به کلي تغيير ظاهر داده و در نهايت هم با يک مدرک آبکي خارج خواهند شد...

شد پسري عازم دانش سرا

تا به علومي‌بشود آشنا

دخترکي هم چوپسر بي‌قرار

عزم خودش را بنمود استوار

بلکه مهندس بشود يا وکيل

غول جهالت بنمايد ذليل

هر دو به آسانيِ هر چه تمام

در دلِ دانشکده شد ثبت‌نام

موي پسر، ساده و زيبا‌، شکيل

نيست رُخش را به وزانت بديل

کفش و لباسش همه سنگين و شيک

ورد زبانش همه گفتار نيک

دخترک ايضا چو پسر با وقار

مايه فخر و ادب و افتخار

اي عَجبا آن همه حُسن نکو

بود توانش به يکي تار مو

هم چو خميري که به قالب رود

شکل بشر گاه دگرگون شود

ترم نخستين چو به آخر رسيد

هر دو‌، يکي ظاهر ديگر گزيد

آن پسرک موي خودش مِش نمود

بخشي از ابروي خودش را زُدود

زد گره اي بر سر زلفان خود

تيغ بزد پاچه تنبان خود

بس که بلوزش به تنش کوچک است

از کمرش يک دو وجب منفک است

گشته وزانت ز صفاتش جدا

«شين» به زبانش بشود «سين» ادا

دخترک اما که نگو چون شده

بخش حراست که دلش خون شده

رنگ لبش آتش آتش فشان

«ز» به زبانش بشود «ژ» بيان

گشته ز سر تا نوک پا يک فشن

عاشق رپ‌هاي عجيب و خشن

آب زلال خردش گشته شور

چشم وجاهت به دلش گشته کور

هر يکي از اصل هدف گشته دور

دغدغه‌اش بزم و طرب يا که سور...

صحبت آرايش موي تو نيست

منکر آزادي نسل تو کيست‌؟!

صحبت ظاهر و لباس تو نيست

هيچ کسي سَد کلاس تو نيست

صحبت اين نيست که بايد به زور

ميل و علايق بنمايي به گور

حق تو باشد که تو با اختيار

طبق سلايق بشوي آشکار

صحبت ما غفلت از اهداف توست

غفلت از اهداف رهِ صاف توست

روز نخستين تو به يادت بيار

خود کُلهت را به قضاوت بذار

نيتت از آمدن اين جا چه بود؟!

قصدت از اين مکتب والا چه بود؟!

آمده بودي که شوي فاضلي

عايدت آيد ز هنر حاصلي

اهل قلم گردي و گردي اديب

شهرت عالِم به تو گردد نصيب

چرخه دانش ز تو گيرد قوا

علم تو ياري گر خلق خدا

نام وطن را به بلندا بري

عزت و فخرش به ثريا بري

خب چه شد آن نيت و قصد نکو ؟!

پس دگر آن نيت خير تو کو ؟!

آن چه هويدا بود از ظاهرت

دور بُود از هدف و باورت

ظاهرا آن مکتب و دانشکده

شهريه تنها همه فکرش شده

آن چه که پيدا ز تو باشد کنون

از تو بخاري نتراود بُرون

اين ره اگر گشته ره و مسلکت

فوق نهايت بدهد مدرکت

مدرک عاري ز دو ارزن سواد

آب و سرِ کوزه بيارد به ياد

چون که صراطت نبود مستقيم

مادر دانش ز تو گردد عقيم‌...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 1 مرداد 94



دکل نفتی
کاریکاتور/ گمشده نفتی در دولت احمدی نژاد!
- تصویر 1



گم گشته ناپيدا، زيبا، دکل نفتي

بنموده گروهي را، رسوا، دکل نفتي

غيبش زد و شد قطره، اندر دلِ يک دريا

آن يار سفر کرده، بي‌ما، دکل نفتي

گر در دلِ صد خَرمَن، سوزن بشود پيدا

بي‌شک نشود پيدا، جانا، دکل نفتي

دستي که چو من گفتا، پاکش نشود پيدا

خيطش بنمودي چون فيفا، دکل نفتي

همراهِ عمو چاوز، شايد بکند رجعت

حيرت بکند بر ما، اعطا، دکل نفتي

جايت چه بود خالي، خون در دل من جاري

آغوش وطن باز است، بازآ، دکل نفتي ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 11 تیر 94



بهشت جراحان


براساس برخي آمار، ايران از لحاظ جراحي بيني در رتبه بالايي قرار دارد و از اين رو مي‌توان گفت که به نوعي بهشت جراحان بيني مي‌باشد ...

خوشا بر حالت اي جراح بيني

بَري هر شب تو پولت با تريلي

فراوان چون دماغ اين جا زُمخت است

برايت ملک ايران چون بهشت است

در اين جا چسب بيني يک کلاس است

لزومش اغلبا بيش‌از لباس است

گروهي آرزو دارد که تنها

دماغش را کشد‌، دکتر به بالا

گهي از روبرو، گاهي به پهلو

تماشا مي‌کند خود را ز هر سو

کِشد بالا دماغش را به انگشت

به حسرت مي‌زند بر فرق خود مشت

که يارب ! اين دماغ است يا ملاقه ؟!

از اين صورت شدم ديگر کلافه

چه دارم من مگر کمتر ز مهشيد ؟!

که او باشد به زيبايي چو خورشيد

سپس اشکش ز صورت مي‌کند پاک

به خود گويد‌: نباشد در دلت باک

به جراحي‌ دهي گر پول بسيار

دماغت را فرو ريزد چو آوار

به زيبايي شوي آن گه چو مهتاب

ز ديدارت فُتد بر هر دلي آب ...

دريغا بر حماقت دارد اصرار

که من بر جاي بيني دارم الوار

نمي‌داند که بي‌شک‌، کار يزدان

بدارد حکمتي پيدا و پنهان

نمي‌داند که سيرت هاي زيبا

بُود برتر ز صورت‌هاي زيبا ...

خلاصه اي فلان آقاي جراح

در اين جا وزنِ بارَت يک پَر از کاه

و يا با يادِ حرفي از قديما

بِکندي چاهِ خود را جنب دريا

کُند تا چشم و هم چشمي‌حکومت

تو با تيغت بسازي صد امارت

تو تيغت قبلِ بيني مي‌بُرد جيب

دو جا دارد هنر از بهر تخريب

تو را ايران بُود جنت به گيتي

خوشا بر حالت اي جراح بيني ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 1 تیر 94


اندر احوالات آسان شدن دریافت وام ازدواج ...


نويد آمد که وام ازدواجت

شود فانوس راه هاج و واجت

کمک خرجت بگردد در عروسي

خریداری کنی قندان و قوری

نويد آمد که اخذش گشته آسان

نگردد خاطرت ديگر پريشان

ضمانت در مثل‌، شد آب خوردن

بزن بشکن زِ ري تا قلب جُردن

« شدم خوش وقت و جاني تازه کردم

نشاط و وجد بي اندازه کردم»

به این باور که غم ها شد اسیرم

روان گشتم که تا وامم بگيرم

رسيدم بانک و با شادي و نرمي

عطا کردم مدارک را به گرمي

جواب اين گونه داد آن مرد بانکي

که اي افتاده در اين راه خاکي‌!

هزاران کاستي دارد مدارک

برايت مي شمارم نام هر يک:

سه ضامن در وزارت يا سفارت

دو بازاريِ نامي در تجارت

دو تا کاسب که هر يک با جوازش

به رقص آرد ملائک را به سازش

دو تا فيشِ حقوق‌آور مجزا

ز ملکي هم سند گردان مهيا

وجوهي قابل از جيبت در آور

بخوابان در حسابت اي برادر

رسان از اشتغالت يک گواهي

که تا وامت نيفتد در دو راهي

اگر داري پدر- مادر، بياور

نداري هم برادر، يا که خواهر

دهند اين جا تعهد گر که مُردي

نيفتد چرخ اقساطت به کُندي

دو تا کسري دگر داري وليکن

کنم رازت درون سينه مدفن

تو در جبران بزن روغن سبيلم

که من هم چون تو در خرجم عليلم

سپس اين جا نباشد با تو کاري

برو با نامزد، خودرو سواري!

تقاضايت رود در صف‌، که طولش

در اين بازي بلا شک گشته غولش

بخواهي گر کني رَد غول آخر

صبوري کن چو ايوب اي دلاور

در اين بازي هزاران شاخ شمشاد

ز بام ناشکيبايي بر افتاد

شدند گِيم آوِر و جزغاله گشتند

ز خير وامشان يک‌يک گذشتند

مبادا هم چو ايشان خسته گردي

در اين بازي تو هم افسرده گردي

که گر صد دفعه دير و زود گردد

محالات است که وامت دود گردد

برو شايد که با فرزند پنجم

بتابد اختر وامت چو گندم

در آن دم گر چه مويت هم چو برف است

تنت داراي صد لشکر ز ضعف است

ولي داني يقين يک گورِ مرغوب

که آيد در نگاهت ناب و مطلوب

خريدش چون سقوط از برج ميلاد

کند مو بر بدن چون ميخ فولاد

وليکن آن زمان با پول اين وام

دو نبشش عايدت گردد سرانجام ...

بلي‌، هر بانک ايراني به گفتار

زند صدها هزاران لاف بسیار

شعارش رنگ تبلیغ است و تبلیغ

ندارد با عمل یک ریزه تطبیغ

محقق گر شود ، با کوه سختي

رسد دستت اگر بر پاي تختي

خلاصه وام آسان يک خيال است

مکن فکري که احقاقش محال است

ز بنياد عجولان کُن تو دوري

صبوري کن صبوري کن صبوري ...

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 3 خرداد 94



چرا عجله ؟!


خطاب به آن دسته از عزيزان خودبين و لوس و بي تامل که در هنگام رانندگي از عالم و آدم طلبکارند ...

صبر او بيهوده هي سر مي‌رود

بيخودي از کوره هي در مي‌رود

وا شده پايش به گيتي سرزده

بي‌گمان شش ماهه دنيا آمده

مادرش هم يحتمل در کودکي

بوده بر نازش دمادم مشتري

يحتمل تا زر زرش در آسمان

رفته ، بابايش به پايش داده جان

الغرض لوسي ننر بار آمده

با دو صد من فيس بسيار آمده

بس که خودخواه است و خودبين اين عبوس

کرده شيطان کنج افکارش جلوس

در خيابان تا توقف مي‌کند

از دهانش با غضب پف مي‌کند

هر کجا بيند چراغي قرمز است

غُرغُرش بر لب روان چون وِزوِز است

در خيالش اين خيابان مال اوست

اين ميادين جمله در اموال اوست

بانگ بوقش آسمان را مي‌درد

روي مغزت پتک آهن مي‌زند

اشتباها گر کنی سد راه او

یا بپیچی در ره این غرغرو

چشم خود بندد دهان وا مي‌کند

خصلتش ديگر هويدا مي‌کند

بي حيا ، بيگانه با گفتار نيک

بي ادب ، استاد الفاظي رکيک

تحفه پندارد بر عالم سرور است

يا به جوک گويم : نژادي برتر است ...

يک قدم برگرد و زين ره کن حذر

ارث امواتت طلب داري مگر ؟!

آدمي‌با خلق نيکو آدم است

با شکيبايي گلستان عالم است

شکل آدم ، نام ما آدم نکرد

قلب يزدان زين خطا آيد به درد

هر چه بر مهرت بيفزايي کم است

« آدمي‌را آدميت لازم است...»

سید حمیدرضا خوشدل

چاپ در روزنامه ی مردم سالاری 22 اردیبهشت 94



برای روز مرد ...


درودي بي‌کران بر هر چه مرد است

که دايم با تورم در نبرد است

کمر بر بسته بر جانش گراني

تو هم مردي‌، اگر حالش بداني

ز محنت آتش اندر استخوانش

به کوي شوم رنجوران نشانش

زمين بر آسمان دوزد دمادم

که ناني را کند هر شب فراهم

گذر ناکرده آسايش ز کويش

به خوش نارفته آبي از گلويش

فلک چون اين چنين ديدش پ

فقط کامنت